انجمن سینمای جوان برازجان

وبلاگ آموزشی و اطلاع رسانی (اخبار و فراخوان مسابقات و جشنواره های فیلم و عکس)

انجمن سینمای جوان برازجان

وبلاگ آموزشی و اطلاع رسانی (اخبار و فراخوان مسابقات و جشنواره های فیلم و عکس)

گوهرهای قدسی در سخن امام رضا علیه السلام

«حدیث قدسی» به معنی «سخن پاک و خجسته» نوعی حدیث است که آن را پیامبراکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله از ذات مقدّس الهی گزارش کرده باشد.
در منابع حدیثی شیعه، احادیث قدسی عمدتاً از طریق ائمه علیهم‌السلام از قول پیامبراکرم و گاه بدون واسطه‌ی آن حضرت، از قول خدا ، انبیای سلف و جبرئیل نقل شده‌اند.

در باره‌ی اینکه پیامبر اکرم این‌گونه احادیث را چگونه از جانب خدا دریافت می‌کرده است نیز اختلاف‌نظر وجود دارد. براساس یک دیدگاه، پیامبراکرم تنها قرآن را از طریق جبرئیل دریافت کرده و در دریافت حدیث قدسی لزوماً این واسطه وجود نداشته است ، هرچند برخی عالمان، انتقال‌حدیث قدسی به واسطه جبرئیل را هم ممکن دانسته‌اند. راههای انتقال احادیث قدسی عمدتاً خواب، الهام و امثال آنها تلقی شده‌اند. ماهیت احادیث قدسی گاه به‌کلی غیر وحی تلقی شده و گاه در مقابل قرآن، که «وحی جلی» است، «وحی غیرجلی» نام گرفته است.
درون‌مایه اصلی احادیث قدسی، مطالب عرفانی و اخلاقی، تهذیب نفس، تشویق به اخلاص و توبه و استغفار، ذکر فضائل کارهای نیک، ترغیب به مجالست با افراد صالح و حُسن معاشرت با مردمان، انجام دادن امر به معروف و نهی از منکر، بیان فضل و کرم و جود الهی در پاداش دادن به بندگان، سرگذشت انبیای سلف و مطالبی از این قبیل است.
مهم‌ترین بحث و اختلاف‌نظر در باره‌ی احادیث قدسی، ناظر به وحیانی بودن یا نبودن الفاظ آنها است. شماری از محققان الفاظ این‌گونه احادیث را چونان دیگر احادیث، از خود پیامبر اکرم دانسته‌اند. از این دیدگاه، تفاوت احادیث قدسی با قرآن بسیار روشن است، ولی تفاوت آنها با دیگر احادیث، تنها از حیث تأکید و تصریح بر انتساب آنها به ذات مقدّس الهی است.
(1)
شیخ صدوق در کتاب‌های «عیون الاخبار» و «توحید» و عبدالله بن جعفر حمیری در کتاب «قرب الاسناد»، این حدیث قدسی را از زبان امام رضا علیه السلام بازگفته‌اند.
نخست متن عربی این حدیث زیبای قدسی، و آن‌گاه برگردان آزاد آن را به فارسی را بخوانید:

یا ابن آدم!
بمَشیّتی کنتَ أنتَ الّذی تَشاءُ لِنفسِک مَا تَشاء
وَ بقوّتی أدّیت فَرائضی
وَ بِنعمَتی قَویتَ عَلی مَعصیتی
جَعَلتُک سَمیعاً بصیراً
مَا أصَابَک مِن حَسنة فَمِن الله
وَ مَا أصَابَک مِن سَیّئة فَمِن نَفسِک
وَ ذلک أنّی أولَی بِحَسَناتِک مِنک
وَ أنتَ أولی بِسَیّئاتِک مِنّی
لَا اُسألُ عَمّا أفعَل وَ هم یُسألون


ای همه کسانی که از تبار آدم زاده شده‌اید!
ای همه‌ انسان‌هایی که از آغازِ آمدنِ آدم تا پایانِ جانِ عالم، پای بر این تیره خاکدان نهاده‌اید!
روی سخن من با همه‌ی شما است؛
ای همه!
ای شمایی که سرشتی یکسان دارید و طینتی همانند، که همه فرزندان یک آدم هستید و از نسل یک انسان!
ای آدمی‌زاده!
ای انسان!
زنهار که دیو درشت غرور بر تو چیره گردد!
هوش‌دار؛ مبادا دام فراخ فریب تو را در رباید!
بترس که همه چیز را از خود دانی!
و بدان که:
اگر در خود اراده‌ای استوار یافته‌ای و دیده‌ای که توانِ خواهش داری؛
اگر می‌توانی این را بخواهی و آن را نخواهی؛
اگر این خواستن‌ها و نخواستن‌های خود را گواهِ گستردگی قلمرو اراده‌ی خود دیده‌ای؛
بدان:
به خواست من است که خواسته‌های پیدا و پنهان خود می‌خواهی،
اگر من نمی‌خواستم، هرگز تو را یارای آهنگ این و آن نبود،
اگر من اراده نکرده بودم، هرگز در تو اراده‌ای نبود؛
هرگز خواستنی نبود،
خواهشی نبود.

ای آدمی‌زاده!
اگر فروتنانه به نیاز آمدی و خاشعانه به نماز ایستادی، و روزان و شبان بارها و بارها سر بر سجده‌ی بندگی نهادی؛
اگر راز ژرف لب فرو بستن را یافتی و روزه گرفتی، و از بام تا شام، کام خویش ناکام گذاشتی؛
اگر دستِ دهش داشتی و با مایه‌ی مالِ خویش، دست این و آن ستاندی؛
اگر پای رفتن داشتی و پی‌درپی به پیکار با پلیدی‌ها برخاستی؛
اگر حریم آن چه را که بر تو واجب کرده‌ام حرمت داشتی و پاییدی؛
اگر پنداشتی که این همه را تو خود کردی؛
چندان به خویشتن مناز،
و بدان که
اگر قدرت پایدار من نبود، هرگز تو را نه یارای ایستادنِ بر نرم‌جای بود و نه توان رفتنِ در تنگ‌راه؛
اگر نیروی جاودان من نبود، هرگز تو را نه دستی بود برای دادن و نه پایی برای پیمودن؛
بدان
از پسِ قدرتِ لایزال من است که تو واجبات خود انجام داده‌ای.

ای آدمی‌زاده!
اگر سر بر تافتی و بند گسستی و فرمان نبردی؛
اگر خشم آوردی و مستانه بر این و آن شوریدی؛
اگر چهره در هم کردی و خود را خداوشانه بر عرش نشاندی؛
اگر زیردستان را با نگاهت، حتی آزردی؛
اگر بر دوستانت مروّت نکردی؛
اگر پاس حریم خویشان نداشتی؛
چونان سرمستان باده‌ی قدرت، گردن مکش،
و بدان
هم به نعمت من است که تو بر این نافرمانی‌ها حتی، نیرو گرفته‌ای.

ای آدمی‌زاده!
تو حتماً خوب می‌دانی که
گوشی داری برای شنیدن؛
و چشمی برای دیدن؛
شنیدن خوبی‌ها و بدی‌ها،
و دیدن زشتی‌ها و زیبایی‌ها.
اگر تو را گوشی نبود، تو را چه لذتی بود از آواز چکاوکان؟
اگر تو را چشمی نبود، تو را چه بهره‌ای بود از این همه زیبایی؟
هیچ آیا اندیشیده‌ای که این گوش و این چشم را چه کس به تو ارزانی داشته؟
هیچ آیا این انگاره در خود پرورانده‌ای که اگر این دو اندام خُرد نبود، تو را نه توان شنیدن بود و نه یارای دیدن؟ تو را نه لذتی بود و نه بهره‌ای؟

ای آدمی‌زاده!
تو کیستی که به گوش و چشم خویش بر زمین و زمان ناز آوری؟
به‌راستی، تو کیستی؟ و من کیستم؟
اینک من به یادت می‌آورم؛
اینک من خاطر تو را آماج تیری می‌سازم تیزپر و دوررس و آگاهی‌بخش،
و آشکارا می‌گویم تا بدانی:
من همانی هستم که به تو گوش بخشیدم تا پذیرایی نغمه‌های این جهان شوی و چشم دادم تا تصویر گیتی را در خودت نقش بندی؛
من همانی هستم که تو را شنوا کردم و بینا کردم.

ای آدمی‌زاده!
جلوه‌های خوب و بد زندگی خویش را در پیش چشمانت گذار
نواهای زیبا و زشت زندگی خویش را در گنجینه‌ی گوشانت گذار
خوبی‌ها را برشمار، بدی‌ها را درنگر
سرچشمه‌ی همه‌ی زیبایی‌ها را بجوی، ریشه‌ی تمام زشتی‌ها را بیاب
چه می‌بینی؟
آیا جز این که اکنون به تو خواهم گفت؟
آن چه را تو برشمرده‌ای و درنگریسته‌ای و جسته‌ای و یافته‌ای،
در دو جمله برایت باز خواهم خواند:
«هر نیکی که به تو رسد، از سوی خدا است
هر بدی که به تو رسد، اما از سوی خود تو است»
آیا نه چنین است؟
آیا نیکی‌ها را یک‌جا در زلال مقدّس خدا نیافته‌ای؟
آیا بدی‌ها را یک‌سره در سیاهی‌های تیره‌ی خود ندیده‌ای؟
اگر خیری به تو رسیده و شادمانه بر بال‌های سپید آسودگی تا اوج پرواز کرده‌ای، آیا از اراده و توان و نعمت خدا نبوده است؟
اگر در زشتی و ناپاکی و بدی در غلتیده‌ای، و دشواری و ناهمواری دیده‌ای، آیا جز خود کسی را نکوهیده‌ای؟
زمین و زمان و آسمان و ریسمان را گناهی نیست؛ آن‌ها را به هم مباف،
سپید و سیاه، و روشن و تاریک را نیک بنگر
سپیدی‌ها و روشنی‌های زندگانی‌ات همه از آن من است،
و سیاهی‌ها و تاریکی‌هایش همه از کرده‌های ناشایست خودت.

چرا؟
حتماً از خود خواهی پرسید:
چرا چنین؟
راز و رمز این نکته به تو خواهم گفت،
و زان پس تو یکی از کلیدهای اسرار را در دستان خود خواهی یافت.
کردار من و رفتار خود را بسنج
بزرگی و خداییِ من و سرشتِ انسانی خود را ببین
این‌ها را کنار هم بگذار و خود به داوری بنشین:
آیا منِ خدا به نیکی سزاوارترم یا تویی که انسانی؟
آیا تو اِی انسان، به بدی شایسته‌تری یا من که خدایم؟
اقتضای خداییِ من خوبی و نیکی است
و اقتضای انسانیِ تو نافرمانی و سربرتافتن،
آیا در این تردیدی داری که من به نیکی‌های تو سزاوارتر هستم از خودت؟
و تو به بدی‌های خودت سزاوارتر هستی از من؟
پس این تو هستی که باید بر کرسی بازخواست نشینی!
این تو هستی که باید در برابر انبوهی از پرسش‌های بلند و کوتاه، جواب پس بدهی!
از کرده‌های خداییِ من کس نخواهد پرسید؛ هیچ کس!
پرسش‌نامه‌های پیاپی به سوی تو است که گسیل می‌شود تا آن‌ها را یکایک پاسخ دهی،
علامت‌های بزرگِ سؤال بر کرده‌های انسانی تو آدمی‌زاده‌ است که نقش می‌بندد و تو خود را در برابر آنها بی‌سلاح می‌بینی.
عرش خدایی من از سؤال تهی است
بر عرش خدا نشانی از پرسش نیست
از من مپرس، روی سؤال را سوی خویشتن کن و خود پاسخ ده!


(2)
امام رضا(ع) از رسول الله(ص) نقل فرموده است که:

إن الله تعالی ینزل ملکاً إلی سماء الدنیا کل لیلة، فی الثلث الأخیر، و لیلة الجمعة من أول اللیل،
فیأمره فینادی:
هل من سائل فأعطیه؟
هل من تائب فأتوب علیه؟
هل من مستغفر فأغفر له؟
یا طالب الخیر! أقبل
و یا طالب الشرّ اقصر
فلایزال ینادی بذلک حتی یطلع الفجر، فإذا طلع الفجر، عاد إلی محله من ملکوت السماء.


شب دامان تیره و تار خود را بر همه جا گسترده است
فراخنای آسمان همه سیاه است؛ سیاه سیاه
مهتاب هم با همه‌ی هدیه‌های نقره‌ای خود، یارای آن ندارد که بر شب نشانی سترگ گذارد
ستاره‌ها را هم توان رویارویی با چیرگی تیره‌ی شب نیست
سر از پنجره بیرون می‌کنی و شهر را می‌نگری
دشت را و دامنه‌ی تپه‌ها را.
همه‌ی فانوس‌ها خاموش‌اند
همه‌ی نی‌بلک‌ها فروخفته‌اند
از بیشه‌زار زمزمه‌ای برنمی‌خیزد
نه صدایی، نه سرودی
نه کسی، نه ردّ پایی
هیچ و هیچ
همه خفته‌اند، پرندگان حتی؛
و ناگاه آهنگ به هم خوردن بالی است که برمی‌خیزد
نغمه‌ای خوش؛ بی هیچ نشانی از چیزی
تنها صدا است که در گوش تو مانده است؛ و دیگر هیچ
گوش می‌خوابانی
شهپر فرشته است گویا، که از اوج بلند آسمانش به ژرفای آسمان کوتاه ما آمده است
شهپر فرشته است انگار، که به هم می‌ساید و ترانه می‌سراید
و رؤیاهای ما را زنده می‌کند
فرشته است این، که در پی چیزی آمده است
فرشته است این، که در پی کسی آمده است
فرشته است این، که در پی کسانی آمده است
آمده است که ببرد آیا؟ یا آمده است که بیاورد آیا؟
همه خفته‌اند؛ پرندگان حتی؛
پس فرشته دنبال چیست؟
او می‌جوید و می‌جوید و می‌جوید
خواهندگان را
بازگردندگان را
آمرزش‌خواهان را
خیرجویان را
و از همه مهم‌تر،
بدخواهان را
و این صدای او است:
آی خواهندگان که دست نیاز برداشته‌اید و با تمنای چنگ زدن به رنگین‌کمان، می‌خواهید و می‌خواهید!
آی بازگردندگان که از بدی‌های خود پشیمان‌اید و در حضیض درّه‌ها پنهان شده‌اید و روی بالا آمدن ندارید!
آی آمرزش‌خواهان که پیشواز مرا چشم می‌کشید تا سراسیمه به سوی من بشتابید!
آی خیرجویان که آستان مهر مرا می‌شناسید و بی‌قرار و شادمان، در دریای دهشِ من تور می‌اندازید و بسیار می‌خواهید!
کجایید؟ کجا؟
و
آی بدخواهان؛ شما کجایید؟
شما را نیز می‌خوانم،
هنوز زمان باقی است که رشته‌ی بدی‌ها بگسلید
هنوز وقت هست که کاخ آرزوهای دوزخ‌نشان خود را ویران سازید
هنوز فرصت هست که بدی واگذارید
خاموشیِ شب هنوز هست
خیمه‌ی سیاهش بر همه جا گسترده است
غنیمتش دانید، و بگریزید از پلیدی.
این ندای پاک خدا است:
کیست که خواهش‌های بسیار خود را بخواهد، تا به او بدهم؟
کیست که بازگشت طلبد تا او را پذیرا شوم؟
کیست که آمرزش جوید تا او را ببخشایم؟
خیرخواه کجاست؟ بگو: پیش آید!
و بدخواه کدام است؟ بگو: دست از بدی بشوید!
و این داستان هر شب است؛ هر شب،
اما نه از آغازش، بل از وقتی که سحر نزدیک می‌شود
از وقتی که اندک‌اندک تارهایی سفید، در پودهای دامن شب می‌تند
و این داستان هر شب است
هر شبِ هفته، جز یک شب.
اگر گفتی آن شب کدام است که چنین نیست؟
چنین نیست، چنین‌تر است اما!
شبی که فرشته‌اش در پایان شب فرود نمی‌آید
که فرشته‌اش در نیمه‌ی شب فرود نمی‌آید
که فرشته‌اش از آغازین‌ترین دمِ شب، آسمان بلند خودش را می‌گذارد و می‌گذرد
تا از همان آغاز تاریکی خود را به ما برساند
و دروازه‌های دهش و پذیرش و آمرزش را بر ما بگشاید.
پیش آیید ای آنان که به دنبال نیکی هستید، و رؤیاهای پاک در سر می‌پرورید!
بس کنید ای آنان که بدی می‌کنید، و در خلسه‌های زشت خود خفته‌اید!
درهای آسمان باز است؛ باز باز باز!
و آخرین کس که از آن در، به اوج تواند رفت، باز همان فرشته است؛
که دهش و پذیرش و آمرزش خدایی با خود آورد
و کردار سیاه و تباه و گناه ما را با خود برد،
برد، تا دیگربار ما را پالوده باشد از ناپاکی و نشانی از آن بر جان ما بازنمانده باشد.
زهی پاکی!


(3)
امام رضا(ع) از رسول الله(ص) چنین نقل کرده‌اند:

إن جبرئیل الروح الأمین نزل علیّ من عند رب العالمین، فقال:
یا محمد!
علیک بحسن الخلق،
فإن سوء الخلق یذهب بخیر الدنیا و الآخرة.


وه که چه شادمانم امروز!
سپیده که زد، خنده‌اش را دیدم که بر پهنای صورتم غلتید
نماز را امروز بر سجاده‌ای گزاردم از عشق
تسبیحی که در دست گرفتم، دانه‌هایش همه از جنس رؤیا بود
خورشید که بالا آمد، مِهرش را بر پوستم پاشید
گرده‌ی نانی که بر سفره‌ی برکت نهادم، گویی از خوان مقدس آمده بود
از سرای خود که بیرون آمدم، درهای خانه را نسیمی برخاسته از آسمان بر رویم گشود
کوچه، خیابان، میدان، بازار، مردم، و در و دیوار را با من نگاهی مهربانانه بود؛ که پیش‌تر آن را به یاد ندارم
خاک عطری دیگر دارد، امروز
درخت برگی شاداب‌تر دارد، امروز
آب زلال‌تر است امروز
آسمان آبی‌تر است امروز
امروز دست‌های مادر ابریشمین است، ابریشمین‌تر
امروز زلف دلبر دلربا است، دلرباتر
وه که چه شادمانم امروز!

از خود می‌پرسم:
راز زایش این شادی را کجا بجویم؟
کلید این گنج‌خانه را در زیر کدام تیره‌سنگ این دشت به چنگ بیاورم؟
رمزگشای این خانه‌ی اسرار را در میان برگ‌های کدام درخت تناور آویخته‌اند؟
پاسخ‌نامه‌ی این معمّای سترگ را بر فراز کدام کوه بلند پنهان کرده‌اند؟

*
زنجیره‌ی پرسش‌هایم را پایانی نیست که خواب دوباره مرا درمی‌رباید
دشتی می‌بینم همه آلاله
تپه‌ای می‌بینم همه از مخمل سبز
دریایی می‌بینم همه زلال
و قایقی با دو پاروی ساخته از چوب درختان بلند بلوط
آرام گرفته در کرانه‌ی آب
دریا مرا چشم می‌کشد
قایق مرا می‌خواند
و از آن سو، تپه‌ی مخملین و دشت آلاله‌های سرخ به من خوش‌آمد می‌گویند
خواب‌های بی‌رؤیای من سپری شده، و فصلی تازه فرا رسیده است
رؤیاهای من همه داستان فردا است
فردای پرشکوفه
فردای روشن
امروزِ من همه در شادمانی گذشت
و فردایم نیز حکایتی از شادمانی دارد
سرگشتگی من بی‌پایان است، و پرسش‌های من بی‌شمار
که ناگاه فانوسی روشن می‌شود و مرا ره می‌برد، بی آن که کسی به چشم آید
فانوس از پیش و من از پس
می‌رود و می‌روم، می‌رویم و می‌رویم
از زیر درختان تناور، از روی ریگ‌های درشت، از فراز سنگ‌های ستبر، از نی‌زارهای مبهم و گنگ، می‌گذریم و می‌گذریم
به سرایی می‌رسیم؛ همه نور، فانوس رنگ می‌بازد، نور می‌بازد، خاموش می‌شود
و من می‌مانم و دنیایی از روشنایی
دامن‌دامن نور بر من می‌تراود
عطری در فضا می‌پراکند
و صدایی برمی‌خیزد
از سرچشمه‌ای ناپیدا
و می‌پرسد که:
این همه را دیدی؟
خوش داری آیا که این همه هیچ‌گاه از تو دریغ نشود؟
پس دست به کار شو و خود آن را از خود دریغ مدار
می‌پرسم: چگونه؟
می‌گوید: با روی خوش، با خوی خوش،
با رفتاری که کس از تو در رنجش نیاید،
با گفتاری که کس از تو نیازارد،
با کرداری که ذات مقدس خدا را خوش آید،
با پنداری که او به تو آموخته است.
این چنین باش،
زندگی همواره بر تو چنین خواهد ماند
و در آن سرای نیز آسوده خواهی بود
و رؤیاهایت برای فردا زنده خواهد شد
و گرنه، مخواه
که تو را آرزویی باشد!
که تو را رؤیایی باشد!
که تو را امیدی باشد!
که روزگاری خوش را چشم داشته باشی!

(4)
امام رضا(ع) فرمود:

إن الله أوحی إلی داود:
إن العبد من عبیدی لیأتینی بالحسنة فأدخله الجنة.
قال: یا رب! و ما تلک الحسنة؟
قال:
یفرّج عن المؤمن الکربة، و لو بتمرة.
فقال داود: حق لمن عرفک أن لاینقطع رجاؤه عنک.

فراوان شنیده‌ایم که «پاداش نیکی بهشت است»
بسیار در گوش من و تو خوانده‌اند که «اگر نیکی کنید، سرانجام به مینو اندر آیید»
من، تو، او... همه چشم به کاخ بهشت دوخته‌ایم، به باغ بهشت، به شهر بهشت؛
تا فردای بی‌پایان خود را در آن سپری کنیم: دستاورد امروزمان؛
کاخی که خشت‌خشت آن را امروز بر هم می‌نهیم
باغی که بذربذر آن را امروز در خاک پنهان می‌کنیم
خداشهری که نقشه‌اش را امروز بر زمانه می‌کشیم
خانه‌ای که کلید آن را در این سرا می‌سازیم.
کاخ اگر چه بلند، باغ اگر چه بزرگ، شهر اگر چه وسیع، خانه گر چه فراخ؛
کلیدش اما گاه خُرد است
همچون همه‌ی کلیدهای دیگر که آن را هیچ نسبتی با اندازه‌ی دروازه نیست
همچون همه‌ی کلیدهای دیگر، اما نه از جنس آنها
همچون همه‌ی کلیدهای دیگر، اما نه به پایداری آنها
که آن را خود می‌سازیم و خود خراب می‌کنیم
دندانه‌هایش را خود به‌نرمی می‌تراشیم و خود به هم می‌ریزیم
کلیدی از جنس نیکی
نیکی‌های روزان و شبان خودمان
نیکی‌های خرد و کلان خودمان
نیکی‌های پیدا و پنهان خودمان
نیکی‌‌های اندک و بسیار خودمان
نیکی‌هایی از جنس انسان، از سوی انسان، برای انسان
از به سامان آوردن جامعه‌ای
تا گرفتن دست کودکی تنها
تا بوسیدن دست مادری شیفته
تا زدودن اندوه دردمندی رنجور
تا سیراب کردن تشنه‌ای خشکیده‌لب
تا پناه دادن درراه مانده‌ای سرگشته
و تا خرما نهادن در دهان یکی از اهالی قبیله‌ی ایمان
کلید بهشت اینها است
امید باید داشت
شمع جان را زنده باید داشت، به امید
روزن پیش رو را گشوده باید داشت، به امید
چراغ دل را مگذار تا بیفسرد
شعله را مگذار تا به خاموشی گراید
کلید در دستان تو است
فردا از آن تو است
خدا را بشناس، کلید را فراهم ساز، کلیدها را، فراوان فراهم ساز.

شهادت ثامن الحجج حضرت امام رضا (ع) تسلیت باد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد