چه ارزشی و مقامی از این بالاتر که فردی در رتبه امانت داری خدا قرار بگیرد و فرزند را که امانت خداوند است، بپروراند و رشد و پرورش دهد؟! مقام پدر، مقام مشارکت فعال در تعیین سرنوشت جامعه است. اگر خیر و صلاحی نصیب امت و جامعهای میشود، به آن علت است که پدرانی در امر تربیت و صلاح نسل، تلاشهایی هدفدار انجام داده اند و نسلی شایسته و پاک پرورانده اند و چه سزاوار و مبارک است که روز میلاد مولای پرهیزگاران، امیرمؤمنان علی(ع) که از سلسله بزرگترین، مهربانترین و بهترین پدران امت است، به نام «روز پدر» برگزیده شده است.
اصل بر رعایت حکم پدر است و بی اجازه او جز در واجبات نمیتوان گام برداشت.
فرزند، حق اهانت به پدر را ندارد و حتی نمیتواند به او «اُف» بگوید.
فرزند، وظیفه دارد بال رحمت و عنایت خود را در زیر پای پدر و مادر بگستراند.
فرزند، در رابطه با پدر و مادرش وظیفه دعا و خیرخواهی دارد و باید از خداوند برای آنها طلب رحمت کند.
فرزند، در صورت امر پدر متعهد و مؤمن حتی نمیتواند به عمل مستحبی مثل زیارت و نوافل بپردازد.
پدر در رابطه با امر تعیین سرنوشت برای فرزند، حق اولویت دارد.
عاق والدین، بوی بهشت را نمیشنود.
حرمت پدر چون حرمت خداست و نمیتوان آبروی پدر را زیر سؤال برد و شخصیت او را خدشهدار کرد.
همیشه از دلشادترین جهت خانه، خندهتو برمیخیزد. آنگاه که ما را به جرعهای گوارا از عاطفه مهمان میکنی، آسمان در اتاق آبی من است. وقتی آغوش گرم تو باشد _ که هست _ سایه آسایش مثل یک غزل دلچسب، همهجا فراهم است. بارها دیدهام وقتی میخندی، خانه به تولدی دوباره از روشنی میرسد، تا آنجا که آینههای تاقچه میشکفند و گلدان مشعدانی به طراوتی بینظیر میرسد. میخواهم بگویم که قسمت عمدهای از زندگی چند نفره ما، با همین خندههای تو سپری میشود. با عشق و با تلإلؤ.
کنار پنجره میآیم و میدانم این شاخه لطیف در لیوان گذاشته شده، میداند که تو چقدر گلتری! پنجره را میگشایم و میبینم دنیایی که تو نشانم دادهای، چقدر مهربان است. الآن کنار آینه آمدهام _ همان آینه قدیمی _ و خود را درون آن میبینم4 ایستاده بر بلندای افتخار. پدری چون تو تکیهگاه من است.
صدای خستهات را که با شب به خانه باز میگردد، به تمامی نورها و عطرهای پیرامون ترجیح میدهم. آمدهای به خانه با کلیدهای تجربه در دست، از سمت تلاشهای مردانه و غرورآفرین. آمدهای به خانه و تویی که تنها و همیشه در خانه اندیشه منی.
حکایات کوهمردیات، زمزمهای بس طولانی در ذهن زمان است. به اندرز میخوانمش و چراغی در دست،راه خود پیش میگیرم تا رفتن. تا رسیدن. پدر! شیوه زندگی را از چشمهایت باید آموخت که برق محبت در خویش دارند و از دستهایت باید آموخت که روایت سعی و صبوریاند.
پدر، ای بهار من! من از تبار سبز توام؛ با بدرقه دعای همیشگیات. میخواهم چیزی بگویم. هرچه میگذرد دلسوزیهای پیش از اینَت بر من آشکار میشود. بارها پیش آمده است که من بودهام و واقعهای دقیق و مقطعی حساس. من بودهام و چیزی جز راهنماییهای تو نبوده است. من بودهام و تویی که همیشهات در سینه ستودهام. من در پناه ملاطفت تو، روز به روز رشد کردهام به هر سو نگریستهام، حرفهای رهگشای تو بوده است روبه روی ماجرای سختی به نامِ زندگی.
گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» گفت:« آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم».
پدر و پسری مهمان حضرت علی(ع) شدند. بعد از غذا خوردن، حضرت علی(ع) برای آنها آفتابه و لگن و حوله آورد تا دست خود را بشویند حضرت شخصاَ نزد پدر رفت و آب ریخت تا دستش را بشوید. او خجالت کشید و عذر خواهی میکرد، ولی حضرت علی(ع) با اصرار دست او را شست. سپس علی(ع) آفتابه و لگن را به پسرش محمد حنفیه داد و فرمود:دست این پسر مهمان را بشوی. آنگاه فرمود:«اگر این پسر تنها بود، دستش را خودم میشستم اما خداوند دوست دارد آن جا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین انها در احترامات فرق گذاشته شود.»